باغچه بیدی 27 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل بیست و هفتم – گشت و گذار در استانبول

بعد از خوردن صبحانه آماده شدیم تا بریم و حسابی استانبول رو بگردیم. یه جوون ایرانی بعنوان راهنما داخل ون اختصاصیمون دم در هتل منتظر بود تا به عنوان اولین مقصد ما رو به  مسجد ایا صوفیه ببره .
تا ظهر و قبل از نهار چند تا مسجد و موزه معروف رو در استانبول بازدید کردیم از جمله موزه مسجد  ایا صوفیه که قبلا کلسیا بوده و توسط سلاطین عثمانی پس از فتح اونجا به مسجد تبدیل شده و در زمان آتاتورک نهایتا تبدیل به موزه شده بود .
بعد برای خوردن نهار به خیابان استقلال برگشتیم و بنا به توصیه  راهنمامون . به رستورانی رفتیم و تقریبا از همه غذاهاش مقداری سفارش دادیم تا همه مشترکا امتحان کنیم. من بیشتر از چلو گوشت بسیار خوشمزه ای که از ادویه  های مختلف در پخت اش استفاده شده بود ؛ خوشم اومد به همین دلیل یک پرس جداگانه برای خودم سفارش دادم ....... اما بقیه با انواع غذاهای سفارش داده شده مشارکتی سیر شدن  ......
بعد از نهار به هتل برگشتیم و به سفارش مهندس کمی استراحت کردیم ........ اون اشاره کرد برای غروب تا آخر شب بلیط کشتی تفریحی همراه با غذا و موسیقی زنده برامون رزرو کرده ........ و اضافه کرد..... حتما بچه ها ازش لذت خواهند برد  ......
گفتم : اینا جای خودش ..... قول داده بودی برای خرید خانوما رو به مراکز مناسب خرید می بری؟
گفت فردا برنامه مون رفتن به  بازار قدیمی استانبول در کنار مسجد فاتیح  هست ..... یه چهار شنبه بازار معروفه ..... قطعا خانمها تا بعد از ظهر در بازار خواهند ماند. به همین دلیل برای رضا کوچولو یک کالسکه مناسب تهیه کردم ..... تا بچه خسته نشه ......
تشکر کردم و رفتم توی اتاق پیش ملیحه  تا استراحتی بکنیم  .........
ساعت حدود هفت بعد از ظهر بود که همه آماده حرکت به سمت محل سوار شدن به کشتی حرکت کردیم ....... کم کم هوا نارنجی وبعد  خاکستری وسپس  تاریک میشد ...... وقتی سوارشدیم تمام چراغ های زینتی و قشنگ روی عرشه روشن شده بود . گروه موسیقی توی جایگاهشون آماده می شدند .... تا با ورود همه مسافرا و حرکت کشتی کارشون رو شروع کنند .......
مهندس ما روبه قسمتی ازعرشه که دید بهتری داشت هدایت کرد و همه دور میز بزرگی  نشستیم ..... مهندس در گوش مهمانداری که مسئول میز ما و چند میز اطرافمون بود گفت و مهماندار رفت.......
پرسیدم : مشکلی پیش اومده ؟.......
گفت : نه ....... فقط تذکر دادم ، برای پذیرایی از نوشیدنی های غیر الکلی و مواد غذایی حلال استفاده کنند.
همین موقع  کشتی سوتی کشید و اول یه  تکون کوچیک خورد و بعد راه افتاد .... با حرکت کشتی گروه موسیقی کار خودشون رو شروع کردن ......
اصلا کسی احساس خستگی و خواب آلودگی نداشت  .......
گذشته از موسیقی زنده ..... مناظر اطراف هم بسیار زیبا و خیره کننده بود ...... مرتب با انواع میوه و نوشیدنی ازمون پذایرایی میشد ........ نمی ذاشتن بیکار بمونیم.......
حدود نه و نیم مهندس گفت : هر زمان مایل بودین میتونیم شام رو سفارش بدیم ........
گفتم : تا چه ساعتی روآب هستیم .
جواب داد:  دوازده و نیم شب و اضافه کرد البته این کشتی اینجوره . بخاطر بچه و مادر این رو رزرو کردم. کشتی های دیگری هست تا دو دو نیم هم رو آب هستند .........
گفتم : کار خوبی کردی، مادرم نه ولی رضا کوچولو حتما خسته میشه ...... ضمن اینکه فردا میخوایم بریم خرید ..... باید بچه ها به اندازه کافی استراحت بکنن تا بتونن توی ماراتن فردا دوام بیارن  ......
خندید و حرفم رو تایید کرد و گفت: البته چهارشنبه بازار از ساعت ده شکل خودش رو پیدا می کنه . به همین جهت زمان برای استراحت کافی خواهید  داشت  ....
ده ونیم سفارش غذا دادیم و تا شام تموم بشه یه ساعتی طول کشید . دلیلش هم برنامه های متنوع گروه ارکستر بود ..... اونها آهنگ های شاد زیادی از کشورهای مختلف رو بلد بودن و میزدن و میخوندن......
حتی چند تا ترانه ایرانی هم خوندن ...... البته با لهجه شیرین ترکی  .........
دقیقا ساعت دوازده و سی دقیقه کشتی کنار اسکله پهلو گرفت و مسافران کم کم پیاده شدن .... میز ما دورترین نقطه به پلکان خروجی بود ... بنابراین صبر کردیم تا خلوت بشه  ........ بالاخره نوبت پیاده شدن ما رسید و همین زمان راننده ون خودش رو رسوند و ما رو تا محل ماشین راهنمایی کرد.
ساعت یک و ده دقیقه رسیدیم هتل و هر کس کلید اتاق خودش رو گرفت و بی هیچ حرف و سخنی به اتاق رفت. مامان به نسیم که رضا رو بغل کرده بود گفت : برای اینکه بچه بیدار نشه تا تو اتاق بیارش و بزارش توی تخت.
نسیم گفت : میبرمش توی اتاق خودمون  ........
مامان چشمکی زد و گفت : دختر کاری رو که بهت می گم . انجام بده ........ سید و نسیم دنبال مامان تا اتاقش رفتند و بعد از خوابوندن رضا به اتاق خودشون رفتن.
من و نسیم هم به اتاق خودمون رفتیم و من با تعوض لباسم خودم رو پرت کردم روی تختخواب  ...... نسیم هم کنارم خوابید و من و بوسید گفت : مرسی  .... عشقم.
بغلش کردم و دراز کشیدم ..... فکر نمی کنم بیشتر از دو سه دقیقه بیدار بودیم ....... و راستش نفهمیدم کی خوابم برد.

 
 
                                                                                    پایان فصل فصل بیست و هفتم


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:55 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.